همیشه فکر میکردم که میتوانم به تنهایی از پس هر کاری بر بیایم - معلوم شد که اشتباه کردم.
اواخر سال 2004، با عشق زندگی ام، یعنی شوهر کنونی ام، آشنا شدم.هر دوی ما در آن زمان از ازدواج خارج می شدیم، با بچه ها در هر طرف.بنابراین، میدانستم که این موضوع ساده نیست.اما من برای اینکه چقدر سخت خواهد بود آماده نبودم.
ما به بخش روستایی انگلستان نقل مکان کرده بودیم و حومه شهر در انزوا بود.در این بین، پشت سر گذاشتن دوستانم در لندن، و ادغام با خانواده شوهرم که به تازگی طلاق دردناکی را پشت سر گذاشته بودند، به سختی می توانم کنار بیایم.کم کم دچار افسردگی شدید شدم.
اگر در آن زمان چیزی در مورد سلامت روان می دانستم، علائم آن را می دیدم: اضطراب، احساسات غیرقابل کنترل، ناامیدی.متوجه شدم که بیشتر اوقات میخواهم تنها باشم، بیشتر و بیشتر الکل مینوشیدم، شروع به حملات پانیک میکردم، و بسیاری از صبحها احساس میکردم که برای بلند شدن از رختخواب تلاش زیادی لازم است.
همراه با از دست دادن امید و احساس به دام افتادن، احساس شادی خود را از کارهایی که قبلاً دوست داشتم انجام دهم، مانند آشپزی، خواندن و گوش دادن به موسیقی را از دست داده بودم.
من حتی یک روز صبح اقدام به خودکشی کردم - که من را شوکه کرد، زیرا قبلاً هیچ فکر خودکشی نداشتم.انگار مغزم ناگهان از لحظهای به لحظهی دیگر منحرف شد و خودم را در کف رختشویخانهام جمع کردم و اشکهایم را یکی پس از دیگری تایلنول را قورت دادم.
خوشبختانه شوهرم مرا پیدا کرد و به بیمارستان برد.
من توسط یک مسئول بهداشت روانی دیده شدم که در کمال تعجب تشخیص افسردگی در من نداد.او توصیه کرد که به یک پزشک عمومی مراجعه کنم که اقدام به خودکشی من را صرفاً نتیجه مشکلات زناشویی می دانست.توصیه او این بود که چند ماه به آن فرصت بدهید و ببینم چطور پیش میروم.
من از این گیج شدمبعداً به ذهنم رسید که این دکتر - که در یک بخش روستایی انگلستان بود که در آن تعداد کمی سیاهپوست وجود دارد - هیچصلاحیت فرهنگیو نه درک عمیق از افسردگی.
بنابراین، من به زندگی خود ادامه دادم تا درام را به حداقل برسانم و درد را برای خودم نگه دارم.اما از بین نرفت.
احساسات من بین غم عمیق و عصبانیت تغییر کرد.من فقط برای اینکه گاهی چشمانم را باز نگه دارم تقلا می کردم.حتی صحبت کردن، در واقع حرکت دادن دهانم برای به زبان آوردن کلمات، اغلب احساس میکردم خیلی زیاد است.همه چیز طاقت فرسا بود و من نمی دانستم در مورد آن چه کنم.
در نهایت به توصیه یکی از دوستانم شروع به دیدن یک درمانگر کردم، اما در آن مرحله، افسردگی در اوج بود.بعد از اینکه چند هفته بعد به یک نقطه عاطفی دیگر رسیدم، تنها راه حلی که می توانستم به آن فکر کنم درخواست جدایی از شوهرم بود.
من با بچه هایم وارد هتل شدم و تمام شب گریه کردم.صبح متوجه شدم که نمی توانم از نظر جسمی حرکت کنم تا از تخت بلند شوم و این مرا ترساند.با یکی از دوستانم تماس گرفتم که پس از تماس با درمانگرم برای کمک، مرا به بیمارستان کاپیو نایتینگل در مرکز لندن برد - یک بیمارستان روانی.
بدون دوبار فکر کردن به لندن نقل مکان کرده بودم، شغل موفقی در روابط عمومی ایجاد کردم، به دنیا سفر کردم و ظاهراً زندگی ای داشتم که دیگران آرزوی آن را داشتند.اما من آنجا بودم، کنار تخت نشسته بودم در حالی که پرستار مرا چک می کرد، و متعجب بودم که چطور به این نتیجه رسیده است.
سپس پرستار از من سوالی پرسید که در ابتدا به نظرم عجیب بود: آیا احساس امنیت می کردم؟من در یک اتاق تمیز و استریل بودم که به نظر می رسید متعلق به یک مسافرخانه هالیدی است.البته من احساس امنیت می کردم!
اما بعد به من رسیدچگونهمن واقعاً احساس امنیت کردم و فهمیدم که او چه میپرسد.این افراد تنها با هدف کمک به من و مراقبت از من اینجا بودند.آن وقت بود که پنی پایین آمد.
زندگی من به این دنیای دائماً از نظر عاطفی ناپایدار تبدیل شده بود که دیگر نمیتوانستم حرکت کنم یا تحمل کنم.در نگاهی به گذشته، من معتقدم که بسیاری از پویاییهای خانوادگی که در اولین ازدواجم با همسرم تجربه کردم، باعث آسیبهای روحی در دوران کودکی و پویایی خانواده ناسالم من شد که هنوز به آن نپرداخته بودم.